تنـهـــایـی |
خدایا کفر نمی گویم پریشانم چه می خواهی تو از جانم مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا ! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی..؟! خداوندا ! اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایهء دیوار بگشایی لبت بر کاسهء مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی و اعصابت برای سکه ای این سو آن سو در روان باشد زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی..؟! خداوندا ! اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان می شوی از قصهء خلقت از این بودن از این بدعت. خداوندا تو مسئولی.. خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |