وای که چقدر سر انگشت خسته بر بخار شیشهء این پنجره ها
کشیدم و تو نیامدی. نیامدی تا ببینی بی تو چه تنهاییم..
نیامدی تا شاید وجدانت راحت بماند... تا یادت نیاید روزگاری تمام
دنیایم بودی... اما تمام این ها باعث نخواهد شد تا تقدیر فراموش کند
بی مهریت را..
من شاید بتوانم باز هم سکوت کنم اما مطمئنم روزگار و بازی هایش
نه.. نگرانم , نگرانم برای روزهایی که می آیند از تو تاوان بگیرند.
نگرانم برای پشیمانی ات زمانی که هیچ سودی ندارد.
روزگار دردت کشیدنت برایم عذاب آور خواهد بود
اما روزها خواهند گذشت و تو , آری تو ! آنچه که به من بخشیدی
از دست دیگری باز پس خواهی گرفت. تو مرا فراموش خواهی کرد.
می دانم.
من منتظر شکستنت نیستم نفرین هم نمی کنم. به حرمت عشقی
که هرگز معنایش را ندانستی ! به خاطر اشک هایی که به من ارزانی
داشتی.
به خاطر خودت اما می دانم این برای فرار از سرنوشت کافی نیست..
نمی دانم هنوز هم مثل قدیم می خندی ؟ اینجا همیشه سرد
است.. همیشه.. همیشه..
حالم خوب نیست... اما هرگز گرمایی از وجودت طلب نخواهم کرد.
باورم بود کنارمی همیشه , باورت داشتم.
بودنت مهم ترین دلیل بودنم بود. تحسینت کردم نه آن گونه که
لایقش باشی ! اما چشمانم فقط تو را می دید..
تویی که امروز به جانم ضربه زدی و تنها رفتی بی من..
بمان و تجربه کن یاری دیگر را.. گرمی دستی دیگر را....
به خاطر نیاور مرا اگر اینگونه راحتی..
نظرات شما عزیزان:
alireza
ساعت14:52---15 فروردين 1391
alireza
ساعت14:28---15 فروردين 1391
دیگه چه امیدواری اخه؟؟؟؟؟